اکثر ما واژهی «روانشناسی» را شنیدهایم و احتمالاً هر کداممان هم تصور و فهمی از آن داریم. اما اگر با چند نفر مختلف درمورد روانشناسی حرف بزنید یا از آنها بپرسید که روانشناسی چیست، بعید نیست که با تعاریف و تصورات بسیار متفاوتی مواجه شوید. در اینجاست که سؤال میشود: «روانشناسی واقعاً چیست؟»
هرچند خودِ ما انسانها هستیم که با استفادههایمان از زبان به کلمات معنی میدهیم، اگر میخواهیم حرفهایمان قوّت و وضوح داشته باشند و در گفتوگوها و استدلالهایمان دچار مغالطه و اشتباه نشویم، مهم است که در استفادهمان از کلمات دقت داشته باشیم و با آگاهی آنها را انتخاب و استفاده کنیم. این موضوع درمورد کلمهی روانشناسی نیز صادق است. شاید این روزها خیلی هم صادق است! آشنایی نامناسب عموم مردم با علم روانشناسی و استفادهی رایج واژهی «روانشناسی» در فضای عمومی باعث شده که معنای آن گنگ و وسیع شود و هر کسی به هر چیزی روانشناسی بگوید.
در این متن ما قصد داریم با گذر از معانی رایج واژهی روانشناسی، به معنای خاص مورد نظر علم روانشناسی برسیم و سپس به شناخت بهتری از این رشتهی علمی و جغرافیای آن برسیم.
تصور عمومی از چیستی روانشناسی
در زندگی روزمره خیلی پیش میآید که ما واژهی «روانشناسی» را بشنویم. در عناوین کتابها، در محتواهای آموزشی و انگیزشی، در گفتوگوهای روزمره، و در نصایح افراد، خیلی اوقات تأکید میشود که این مطالب برآمده از یا بر مبنای «روانشناسی» است. اما اگر به منظور هر کدام از این موارد دقت کنید، میبینید که خیلی اوقات منظور خیلیهاشان با همدیگر همخوان نیست، و خیلی اوقات هم اصلاً منظور دقیقاً مشخص نیست. یک کار جالب این است که به قفسههای «روانشناسی» یک کتابفروشی سر بزنید و به کتابهای آن نگاه کرده، از خود بپرسید وجههی مشترکی که همهی این کتابها را در این قفسه جای داده چیست؟
روانشناسی در استفادههای روزمره و بازاری در واقع معانی زیادی دارد که بعضی از این معانی حتی تعریف مشخص و دقیقی هم ندارند. برای اینکه متوجه منظورم شوید، در اینجا به چند معنی شایعتر آن اشاره میکنم:
- روانشناسی به معنای راه و روش: روانشناسی موفقیت، روانشناسی دوستیابی، روانشناسی کسب پول و …
- روانشناسی به معنای ذهنخوانی: فلانی را روانشناسی کردن، این ایده که «روانشناسها میتوانند بفهمند در ذهنت چه میگذرد» (مانند شخصیت هانیبال لکتر در سینما) و …
- روانشناسی به معنای محتوای خودیاری و خودپروری: کتابهای موفقیتی و خودیاری، نویسندههایی همچون آنتونی رابینز، برایان تریسی و …
- روانشناسی به معنای روایتهای شبهعرفانی: راز، چاکرادرمانی، معجزهی شکرگزاری و …
- روانشناسی به معنای رواندرمانی و تراپی: «روانشناسم آدم جالبیه.» ، «تو یه مشکلی داری، برو پیش روانشناس!»
- روانشناسی به معنای علمی آکادمیک که محتوای آن خیلی هم برای مخاطب مشخص نیست: «اگه به علم روانشناسی رجوع کنی میگه که…»
قطعاً از روانشناسی در معناهای دیگری نیز استفاده میشود، ولی منظور ما از این لیست بیشتر این بود که نشان دهیم وقتی ما از روانشناسی حرف میزنیم، تا چه حد واقعاً معلوم نیست داریم از چه چیزی حرف میزنیم.
معناهای مختلف واژهی «روانشناسی» در زبان، و نیاز به معناشناسیِ دقیقتر
معنای هر کلمه در زبان سیال است و این معنا به واسطهی استفادهی آن کلمه در گفتوگوها و نوشتههای خود ما آدمها شکل میگیرد. اگر افراد از یک کلمه برای رساندن منظور خاصی استفاده کنند، آن کلمه هم طبعاً در طول زمان همان معنا را میگیرد. بنابراین اینکه یک کلمه مانند «روانشناسی» بدین گونه که دیدیم معناهای بسیاری را به خود بگیرد اتفاق عجیبی نیست. به خصوص میتوان گفت که این کلمه با ترکیب کردن واژهی شناخت با واژهی روان، راه را برای معناهای بسیاری باز کرده است و میتوان گفت هر نوع روایتی که درمورد انسان، حسوحالش، نوع نگاهش، وضعیت ذهن و روان و روحش، و زندگیاش توصیف یا توضیحی میدهد یا توصیهای میکند، میتواند خود را نوعی روانشناسی بنامد.
اگر این مسئله طبیعی است، پس چرا ما تلاش داریم تا خیلی از معانی اشارهشده را کنار بگذاریم و به معنایی خاصتر و دقیقتر از این واژه برسیم؟ خب، مشکل اینجاست که وقتی معنی یک واژه چنین وسعتی پیدا میکند، میتوان گفت که واژه آرامآرام شروع میکند به از دست دادن معنا یا اعتبارش؛ یعنی تو اگر بگویی فلان کتاب یک کتاب با موضوع روانشناسی است، این کلمهی «روانشناسی» دیگر معنیاش اینقدر وسیع شدهاست که عملاً از حرف تو تنها میتوان این را فهمید که این کتاب درمورد یک وجههای از انسان یک چیزهایی گفتهاست، و خب، این گفته درمورد محتوای کتاب خبردهی و آگاهیبخشی زیادی ندارد. همچنین معلوم نخواهد بود که ادعاهای این کتاب با چه معیاری سنجیده شدهاند و به چه اعتباری درست در نظر گرفته شدهاند. هرچه باشد فال قهوه هم چیزی درمورد وجههای از زندگی انسان میگوید. اگر معنای روانشناسی اینقدر وسیع باشد که از پژوهشهای علوم اعصاب تا چاکرادرمانی و کارما و راههای رسیدن به موفقیت و آرزوها را در بر بگیرد، دیگر چرا باید وقتی کسی میگوید این کتاب «کتابِ روانشناسی» است باید اعتباری برایش قائل شویم؟ همچنین وقتی معنی اینقدر وسیع میشود، تفکیک بین روانشناسی و دیگر موضوعات هم سخت میشود. اگر روانشناسی همهی این چیزهاست، پس تفاوت روانشناسی با فلسفه و دین و عرفان و ادبیات و محتواهای خودیاری چیست؟
این پرسشها ما را به اینجا میرساند که اگر ما قرار است به صورت معناداری از واژهی «روانشناسی» استفاده کنیم، درست این است که در ابتدا شناخت بهتری از ریشهی این کلمه پیدا کنیم، و بعد ببینیم که از میان معناهای مختلفی که گفته شد، کدام تعریف مد نظر صاحبنظران رشتهی علمی روانشناسی است. میخواهیم علم روانشناسی را معرفی میکنیم، و سپس کمی با این علم آشنا میشویم.
ریشهشناسی واژهی «روانشناسی»
واژهی روانشناسی ترجمهای است از واژهی انگلیسی psychology، که این واژه نیز از دو بخش تشکیل شدهاست: psycho و logy، که از دو واژهی یونانی psyche و logos برآمدهاند. واژهی psyche در یونان باستان و مسیحیت قرون وسطی و دوران رنسانس اشاره داشت به آن بخش از وجود موجودات زنده که آنها را زنده و متحرک میکرد و بدون آن اجسام کالبدی بیجان میشدند. این بخش در انسان جایگاه تحقق احساسات و امیال و افکار، و فرماندهندهی تن به سوی رفتار و گفتار شناخته میشد. مترادفهای آن در فارسی را میتوان کلماتی همچون نفس، جان، روان، و روح دانست. امروزه در غالب جریانهای علمی، بر خلاف معنای یونانی و مسیحی آن، وجههی روحانی و معنوی این کلمه کنار گذاشته شده و psyche بیشتر مترادف شدهاست با روان و ذهن، و معمولاً به کلیت ساختارها و فرایندهای ذهنی و رفتاری فرد اشاره دارد که فردیتِ او را میسازد.
logos هم در یونان باستان و در سنت مسیحی به معنای شعور و عقلانیتِ جاری در جهان بود که به واسطهی نظم و تدبیر موجود در فرایندهای جاری در جهان ادراک میشد، و عقل انسان هم نسخهای محدودتر از همین شعور دیده میشد. این کلمه معنای عقل، عقلانیت، و دانش بهدستآمده از عقل را به خود گرفت و هر نوع دانستن عقلانیای برآمده از logos شناخته میشد. امروزه از این کلمه در ساخت واژهی logic (منطق) و انواع واژههای x-logy (xشناسی) استفاده میشود. منظور از xشناسی، هم کوشش برای کسب دانش در زمینهی x است، و هم مجموعهی دانشهای کسبشده در زمینهی x.
با ترکیب دو ریشهشناسی بالا، میبینیم که واژهی psychology در معنی لغوی، به معنای کوشش برای کسب دانش در زمینهی ساختارها و فرایندهای مربوط به روان یا ذهن انسان و حیطههای زیرمجموعهی آن، و مجموعهی دانشهای کسبشده در این زمینه است.
تعریف علم روانشناسی
با این زمینه، حالا باید اشاره کنیم که در فضای آکادمیک که علوم از هم تفکیک میشوند، علم و رشتهی روانشناسی به چه چیزی اشاره دارد. روانشناسی حیطهای از دانش بشری است که در آن با استفاده از روشهای علمی به شناخت دقیقتر ذهن و رفتار میپردازند، خصوصاً ذهن و رفتار انسان.
بگذارید این تعریف را کمی بسط دهیم. علم روانشناسی علم وسیعی است که به انواع مسائل مربوط به رفتارها و فضای درونِ ذهن میپردازد. رفتار در اینجا یعنی آنچه انسان (یا حیوان) انجام میدهد. این شامل رفتارهای بسیار ساده و کوچک همچون حرکت یک انگشت در یک لحظه، تا رفتارهای بسیار پیچیده و بزرگ همچون سبک زندگی فرد در طی دورهی بزرگسالی میشود.
و منظور از فضای ذهن در اینجا آن مکانی است که افکار و احساسات در آن رخ میدهد؛ فضایی که با چشم سَر دیده نمیشود و هر کس بهطور مستقیم فقط به این فضا در درون خودش آگاه است و آگاهیاش از وجود چنین فضایی در دیگران غیرمستقیم است. به عبارت دیگر، هیچکس هیچوقت به درون ذهن هیچ موجود دیگری غیر از خودش دسترسی مستقیم ندارد. در این فضا اتفاقات و فرایندهای زیاد و پیچیدهای رخ میدهد که علم روانشناسی سعی در کشف، توصیف و تبیین آنها را دارد. در اینجا از افکار و فرایندهای فکری، هیجانات و فرایندهای هیجانی، احساس (همان حواس پنجگانه)، ادراک، حافظه و … صحبت میشود.
از آنجا که روانشناسی یک علم تجربی است، مهم است که فرضیههای مورد بررسی و نظریههای مطرحشده در آن قابلیت بررسی با روشهای علوم تجربی را داشته باشد. این یعنی که موضوع مورد بررسی باید موضوعی قابل مشاهده ، آزمایش ، تکرار و ابطال باشد. از آنجا که اتفاقات درونِ ذهن برای هیچکس بهجز خود فرد قابل مشاهده نیست، نمیتوان آنها را بهطور مستقیم مشاهده کرد. در اینجاست که روشهایی مانند مشاهدهی فعالیتهای مغزیِ همزمان با فعالیتهای ذهنی، مشاهدهی رفتارهای نمایانگر فرایندهای ذهنی، و گزارش فرد از فرایندهای ذهنیِ خود، کمک میکنند تا ما به بررسی اتفاقات درون ذهن بپردازیم.
روانشناسی بعضی اوقات درمورد موضوعی خاص از میان همهی موضوعات مربوط به رفتار و ذهن انسان است، مثل روانشناسی ادراک، احساس، حافظه، تفکر، هیجان و … . بعضی اوقات هم درمورد کلیت رفتار و ذهن انسان است، مانند روانشناسی نمو، شخصیت، و آسیبشناسی.
چند مثال از نظریات و تحقیقات روانشناسی
برای ملموستر شدن نوع موضوعاتی که در علم روانشناسی مورد بررسی قرار میگیرد، خوب است که از چند حیطهی مختلف روانشناسی چند مثال بزنیم.
مثال اول: نظریهی رشد ژان پیاژه
ژان پیاژه، روانشناس سوییسی، درمورد فرایند رشد نحوهی فهم و شناخت انسان نظریهای داد که به یکی از مهمترین نظریههای روانشناسی تبدیل شد. او میگفت که کودک از لحظهای که به دنیا میآید همانند بزرگسالان جهان را فهم نمیکند، بلکه در فرایند تحولْ نوزاد مراحلی را طی میکند که پس از طی کردن هر مرحله همزمان که چیزهایی که تا الان میفهمیده را هنوز میفهمد، حالا یک سری چیزهای جدیدی را هم فهم میکند. مثلاً اگر تا کنون ادراکهای حسیاش کار میکرده و میتوانسته اشیا را لمس کند، حالا میتواند آنها را در ذهنش تفکیک هم بکند.
این مراحل رشد شناختی از شناختهای سادهی حسی شروع شده، به شناختهای پیچیدهتر مانند درک کردن ماندگاری اشیا حتی پس از محو شدنشان از حیطهی حس، و سپس به شناختهای همچنان پیچیدهتر مانند پردازشهای منطقی ساده و ملموس ارتقا پیدا میکند (دو تا سیب و دو تا سیب میشه چهار تا سیب)، و در نهایت به شناختهای انتزاعی و بسیار پیچیده میرسد که زیربنای همهی علوم و صنایع و روابط پیچیدهی انسانی است (4=2+2، تفکر درمورد زیبایی یا عدالت یا وضع جامعه).
مثال دوم: قانون وبر-فخنر
باز اگر به المانهای درون ذهنمان را نگاه کنیم، ما ادراکهای حسی داریم. یکی از نظریههای موجود در زمینهی این ادراکها قانون وبر-فخنر است که مربوط به تشخیص تغییر شدت در موضوعِ موردِ ادراک است؛ یعنی مثلاً اگر نورِ در حال ادراک ما به یک میزانی عوض شود، آیا ما متوجه این تغییر میشویم یا نه؟ چه زمانی متوجه این تغییر میشویم و چه زمانی نه؟ آن آستانهای که کمتر از آن تغییرِ نور باعث تغییرِ ادراک ما نمیشود و بیشتر از آن تغییرِ نور را میفهمیم چهقدر است؟ قانون وبر-فخنر میگوید که رابطهای مستقیم و ثابت میانِ شدتِ محرکِ موردِ رؤیت و حداقل تغییرِ شدتِ مورد نیاز برای تشخیصِ تغییرِ شدت وجود دارد.
به زبان ملموستر، اگر در ابتدا 25 شمع در اتاقی روشن باشد و سپس 2 شمع اضافه کنیم، فرد متوجه تغییر شدت نور میشود، ولی اگر 100 شمع روشن باشد، با اضافه کردن 2 شمع فرد متوجه تغییر شدت نور نمیشود و باید حداقل 8 شمع اضافه کنیم تا متوجه این تغییر شود. در اینجا نسبت بین شدت نور اولیه و حداقل شدت نور مورد نیاز برای تشخیص تغییر شدت توسط فرد ثابت است و به این نسبت ثابت «کسر وبر» میگویند. این قانون برای ادراکهای حسی دیگر هم وجود دارد و هر کدام ثابتِ متفاوتی دارد.
مثال سوم: نظریهی شرطیسازی کلاسیک
یکی از معروفترین نظریههای روانشناسی نظریهی شرطیسازی کلاسیک است. در این نظریه که توسط دانشمند روس ایوان پاولُوْ (یا پاولف) مطرح شد، گفته میشود که میتوان به حیوانات و انسانها یاد داد که بدون اینکه لزوماً خودشان متوجه بشوند، وقتی با یک محرک خاص مواجه میشوند واکنشی خاص را نشان بدهند. برای مثال میتوان به یک سگ یاد داد که با مواجهه با صدای چرخش کلید در منزل، آب دهانش راه بیفتد. نحوهی ایجاد این یادگیری اینطور است که شما هر دفعه که روی در کلید میاندازید و وارد خانه میشوید، تکهای گوشت در دست میگیرید و برای سگ میآورید، سگ هم در دفعات اول وقتی بوی گوشت را حس میکند بزاق ترشح میکند.
وقتی این فرایند تکرار شود، سگ خودِ صدای کلید را با آمدن گوشت همراه میبیند و حتی قبل از اینکه با گوشتی مواجه شود بزاق ترشح میکند. بدین صورت، سگ شرطی میشود که هر موقع صدای کلید روی در را شنید این رفتار خاص، یعنی ترشح بزاق را انجام بدهد. البته جزئیات بیشتری در این نظریه وجود دارد، ولی برای این معرفی نیازی به این جزئیات نیست. شرطیسازی کلاسیک میتواند برخی از رفتارهای ما انسانها همچون بعضی از ترسهای نامعقولمان از اشیا یا حیواناتِ بهنظر غیرترسناک را توضیح بدهد. اگر ما در برههای از زندگی آن شیء غیرترسناک را در کنار اشیا یا اتفاقات ترسناک یا دلهرهآمیز دیده باشیم، ممکن است حالا هم که با این شیء روبهرو میشویم دوباره احساس ترس شدید به ما دست بدهد.
مثال چهارم: نظریهی منبع کنترل
جولیان راتر مطرح کرد که ما انسانها در مواجهه با وقایع در زندگیهایمان، علت این وقایع را به دو سبک و حالت تشخیص میدهیم: بعضی از ما واقعه را بیشتر ناشی از تأثیر عوامل بیرونی میدانیم، و بعضی آن را بیشتر ناشی از تأثیر اعمال ارادی خودمان میدانیم. برای مثال، اگر در امتحانی رد شدیم و افتادیم، بعضیهایمان علت افتادنمان را تدریس بد معلم و فشرده بودن امتحانات و سختی درس و … میبینیم، ولی بعضیهایمان میگوییم که با این که شرایط سخت بود، خودم بودم که دیر شروع کردم، با تمرکز نخواندم، در امتحان دقت نکردم، اگر خودم بهتر کار میکردم میتوانستم قبول شوم و … . باید به این نکته اشاره شود که نگرش ما نسبت به منبع کنترل صفر و یکی نیست، بلکه طیفی است.
یعنی هر فردی ترکیبی از این دو سبک نگرش را در خود دارد، ولی معمولاً یک کفهی ترازو سنگینی میکند و در نظر فرد یا منابع کنترل بیرونی بیشتر تأثیرگذار دیده میشوند و یا منابع درونی. این نظریه کاربردهای عملی مهمی دارد و در درمان و رشد فردی میتوان از آن استفاده کرد.
مثال پنجم: نظریهی نیازهای مَزلو
ابراهام مَزلو، روانشناس انسانگرا، بیان کرد که انسانها یک سری نیازِ اساسی دارند که به صورت سلسلهمراتبی از نیازهای زیستیتر و پایهایتر و ضروریتر شروع میشود و به سوی نیازهای روانیتر و معنویتر حرکت میکنند که بیشتر مربوط به شکوفایی و رشد و کمال است. نیازهای پایهای ما ابتدائاً نیازهای بدنی و فیزیولوژیک هستند که شامل نیاز به آب، غذا، هوا، گرمایش مناسب و … میشود. سپس نیازهای مربوط به امنیت را داریم، مانند نیاز به اطمینان از حفظ بقا در لحظه، امنیت محیط زندگی در مقابل آسیب، داشتن خانه، امنیت شغلی، و … . بعد هم نیازهای مربوط به عشق و محبت و احساس تعلق است. این سطح به نیازهای عاطفیِ بینفردیِ فرد مربوط میشود. همهی ما نیاز به مورد توجه قرار گرفتن، احساس تعلق، و در نهایت دوستداشته شدن داریم.
پس از این نیازها، نیازهای مربوط به عزت نفس اند. همهی ما احساسی درمورد میزان ارزش خودمان داریم؛ اگر خود را کمارزش و ناچیز ببینیم، احساس حقارت میکنیم و اگر خودمان را باارزش و دارای کرامت ببینیم، احساس عزت نفس به ما دست میدهد. ما نیاز داریم که خودمان را با ارزش ببینیم.
تا اینجا، نیازهای اشارهشده در نگاه مزلو نیازهایی بودند مربوط به پر کردن یک سری جای خالی و رفع کردن یک سری اذیت؛ رفع گرسنگی و تشنگی، رفع احتمال آسیب و اضطراب ناشی از این احتمال، رفع احساس تنهایی و بیگانگی، و رفع احساس حقارت. ولی از اینجا به بعد، نیازها مربوط میشوند به شکوفا کردنِ آنچه میتوانیم باشیم؛ به عبارت دیگر، از اینجا به بعد بحث صرفاً بحثِ بقا و رفع تنشهای جسمی و روانی نیست، بلکه بحثِ رشد و کمال است. نیازهای مربوط به این قسمت شامل نیاز به فهمیدن و کسب معرفت، نیاز به تجربه و خلق زیبایی، و نیاز به تحقق امکانهای وجودیِ خود است. به این نیازها میگوییم نیازهای مربوط به «خودشکوفایی». بعد از این نیازها هم نیازهای «استعلایی» هستند، که اشاره دارد به نیاز ما به فراتر رفتن از نیازهای شخصِ خودمان و توجه کردن به جهانِ ورای ما، چه به معنای کیهان و مسائل عمیق هستی، چه به معنای توجه به وضعیت و نیازهای دیگران. در این مرحله همچنین به نیازهای معنوی (و شاید بتوان گفت عرفانی) خود نیز توجه میشود.
نیازهای ابتدایی در صورت برآورده نشدن ضرورت بیشتری را در ما برای برآوردنشان ایجاد میکنند. همچنین، معمولاً فرد تا نیازهای ابتداییترش رفع نشده باشد، نیازهای بعدی برایش کمتر احساس ضرورت میدهد. مثال سادهاش اینکه فردی که دارد از تشنگی هلاک میشود معمولاً خیلی کاری به عزت نفسش ندارد!
این نظریه هم کاربردهای بسیار وسیعی دارد، از استفاده از آن برای فهم بهتر خود در زندگی شخصی، تا ایجاد انگیزش در نیروی انسانی سازمان و فهم بهتر وضعیت یک کشور یا منطقه.
مثال ششم: نظریهی روانکاوی کلاسیک
زیگموند فروید، روانشناس اتریشی، به جرئت شاید یکی از شناختهشدهترین چهرههای دنیای تفکر در طول تاریخ باشد. چرا؟ زیرا با ارائه دادن نظریهای نظاممند درمورد طبیعت بشر، او ما را متوجه وجههای از وجودمان کرد که در طول تاریخ کمتر کسی با این دقت و شدت به آن پرداخته بود: ضمیر ناخودآگاه. فروید میگفت که در پس تجربهی آگاهانهای که هر لحظه در زندگیهایمان داریم، فرایندهای زیادی در ما در حال رخ دادن اند که خودِ ما نسبت به آنها آگاه نیستیم، ولی این فرایندها اثر بسیاری را در زندگیهایمان میگذارند؛ آنها کیفیت روابطمان را تعیین میکنند، بر قضاوت و احساساتمان درمورد خود و دیگران اثر میگذارند، و در نهایت بخش زیادی از رفتار ما را هدایت کرده و بخش زیادی از شخصیت ما را شکل میدهند. فروید باور داشت که الگوهای روانیِ شکلگرفته در دوران نوزادی و کودکی، در ذهن و روان ما اثری ژرف میگذارند و ما در ادامهی زندگیمان این الگوها را با خود حمل میکنیم و از آنها اثر میپذیریم. از آنجا که نظریهی فروید یک نظریهی بسیار وسیع و پرتوضیح است، در این متن مجال آن را نداریم که شرح کامل آن را بیاوریم، ولی اگر علاقهمند به مطالعهی بیشتر در این زمینه بودید، میتوانید به مقالههای دیگرمان در زمینهی نظریهی روانکاوی مراجعه کنید.
مثال هفتم: نظریهی تطوّر (فرگشت – تکامل)
کمتر نظریهای در طول تاریخ به شناختهشدگی نظریهی تطوّر داروین است. این نظریه که با عنوانهای نظریهی فرگشت و نظریهی تکامل هم شناخته میشود، بیان میکند که پیدایش موجودات زنده نتیجهی یک اتفاق آنی نبوده، بلکه در طی یک فرایند بسیار طولانیِ چندصد میلیون ساله اتفاق افتادهاست. درون هر موجود زندهای کشش و گرایشی برای بقا و تولید مثل وجود دارد، ولی موجودی میتواند این دو هدف را محقَّق کند که هم در بقایش و هم در فرایند تولید مثلش، تطابق بیشتر و مناسبتری را با محیط زندگیاش داشته باشد. برای مثال، یک موجود پشمدار با احتمال بیشتری در سرما زنده میماند تا یک موجود بدون پشم. در کنار این قضیه، این را در نظر بگیریم که ویژگیهای ظاهری و رفتاری پایهایِ هر موجود (طبیعتش) توسط ساختار ژنتیکی آن موجود تعیین میشود. ساختار ژنتیکی یک گونه موجود، در اساس یکسان است ولی از یک موجود به موجود دیگر در آن گونه هم تفاوتهایی وجود دارد (هیچ دو گربهای یک شکل نیستند، هرچند هر دو گربهاند). حال در بعضی از موجوداتِ یک گونه، هر از چند گاهی، بنا به دلایل زیستی یا محیطی، جهشی ژنتیکی رخ میدهد. این جهش میتواند چیزی را در ظاهر یا رفتار آن موجود عوض کند. و این تغییر در ظاهر یا رفتار میتواند تطابق آن موجود با محیطش را تضعیف یا تقویت کند.
برای مثال بگوییم یک گونهی پروانه که همهی اعضایش به رنگ نارنجی هستند در جنگلی با درختان تنهقهوهای زندگی میکنند. در یک مورد، پروانهای بهواسطهی جهش ژنتیکی رنگش سفید میشود و پروانهای دیگر هم قهوهای رنگ میشود. احتمال اینکه شکارچیان پروانهی سفید را از میان پروانههای دیگر و در لابهلای جنگل ببینند و توجهشان به آن جلب شود بیشتر است، ولی این احتمال برای پروانهی قهوهای کمتر است. نتیجه اینکه پروانهی سفید به احتمال زیاد یا خودش زود میمیرد، یا نسلش زود منقرض میشود، ولی پروانهی دوم به احتمال زیاد هم خودش طولانیتر زنده میماند و میتواند به تولید مثل برسد، هم نوادگانش میتوانند در آن منطقه بیشتر زنده بمانند و به تولید مثل برسند. نتیجه اینکه آرامآرام نسل این پروانه در آن منطقه بیشتر شده، در طول زمان گونهی جدیدی از پروانههای قهوهای منطقه را فرا میگیرد.
همین منطق را میتوان به جهشهای پیچیدهتر هم منتقل کرد: فلسدار شدن، چشمدار شدن، دیدن رنگها، ساختار عصبی پیچیدهتری را دارا شدن، و … . این فرایند با تکسلولیها و موجودات زندهی اولیه شروع شده، صدها میلیون سال را طی کرده، و موجودات گوناگون با ویژگیهای بسیار متفاوتی را به وجود آوردهاست. البته جزئیات این نظریه بیشتر است و اتفاقاً اگر بخواهیم این نظریه را درست بفهمیم این توضیحات کفایت نمیکند. میتوانید درمورد این نظریه در مقالهی دیگرمان بیشتر بخوانید.
دیدگاههای موجود در روانشناسی معاصر
حال که کمی با برخی از نظریههای معروفتر در علم روانشناسی آشنا شدیم، شاید به صورت ملموستری با محتوای این رشته آشنا شده باشیم (البته در حدی که یک آشنایی ابتدایی و اولیه به ما مجال میدهد!). حال بیاییم و به دیدگاههای مختلف در این علم نگاهی داشته باشیم.
در هر شاخهای از علم، نوعِ نگاههای مختلفی درمورد مسائل مورد بررسی آن علم وجود دارد. هر کدام از این نوعِ نگاهها فرضهای مخصوص به خودشان را درمورد موضوع مورد بررسی آن علم دارند؛ فرضهایی درمورد اینکه چه موضوعی برای بررسی کردن اهمیت دارد و چه موضوعی نه، چه چیزی زیربناست و چه چیزی روبنا، از چه مفاهیمی باید استفاده کرد و از چه مفاهیمی باید دوری کرد، از چه روشهایی میتوان به کسب معرفت درست در زمینهی مورد مطالعه رسید و چه روشهایی منسوخ اند و … . ما به این نوعِ نگاههای مختلف، «دیدگاه» میگوییم؛ یعنی جایی که فرد در آن ایستادهاست و دارد از آنجا به موضوع مورد نظر نگاه میکند.
در علوم طبیعی مانند فیزیک و شیمی و زیست، معمولاً متخصصان هر حوزه در کلیات اجماعِ نظر دارند و نوع نگاهشان مشابه است، ولی در جزئیات یا در یک موضوع کلیِ خاص با هم اختلاف نظر پیدا میکنند و موضوع مورد بحث میشود. ولی در علوم انسانی، اختلاف نظر بسیار بیشتر است، بهطوری که دیدگاههای متخصصان خیلی اوقات اصلاً با هم تطابق ندارد، و حتی خیلی اوقات مقابل هم است. در مواجهه با این نوع اختلاف نظرها، ما یا باید به همهی نظام دانشیِ آن حیطه از علم شک کنیم، یا باید در نظر بگیریم که هر دیدگاهی احتمالاً بهرهای از حقیقت را در خود دارد و باید ببینیم که کدام دیدگاه در کدام موضوع مورد بررسی بیشتر به کار ما میآید. معمولاً در علوم انسانی نگرش دوم اتخاذ شدهاست، و این باعث شده که مکاتب و دیدگاههای مختلف در این علوم به صورت موازی با هم به بسط و گسترش نظریههای خود بپردازند.
در علم روانشناسی نیز همین منطق حاکم است. چند دیدگاه عمده در این علم وجود دارد که هر کدام ذهن و رفتار انسان را به گونهی خاص خودش میبیند و مورد بررسی قرار میدهد. اکنون به شرح بسیار مختصر هر دیدگاه میپردازیم.
دیدگاه زیستشناسانه
در این دیدگاه ما برای فهم بهتر رفتار و فرایندهای روانی انسان، به بررسی فرایندهای زیستی او (یا حیوانات مشابه) رجوع میکنیم؛ بهطور خاص به سیستم اعصاب، غدد درونریز و ساختار ژنتیکی. تأکید این دیدگاه بر این است که هر مسئلهی روانی، یک مسئلهی زیستی نیز هست، اگر نگوییم که اساساً یک مسئلهی زیستی است. ثبات خُلق، افسردگی، هوش، حافظه، تیکهای عصبی، و خیلی از مسائل روانی-رفتاری دیگر میتوانند اساساً مسئلهای مربوط به ساختارها و فرایندهای فیزیولوژیک باشد و درک بهتر این مسائل نیازمند درک درست از این ساختارها و فرایندهاست.
دیدگاه رفتاری
در این دیدگاه تأکید میشود که آنچه که مهم است، رفتار مشهود فرد است و هم در بررسی علمی و هم در کاربردهای عملی، یک رفتارگرا باور دارد که بهتر است صرفاً به رفتار انسان بپردازیم و از بررسی امور غیر قابل مشاهده مانند فرایندهای ذهنی دوری کنیم. این دیدگاه نه روی اتفاقات درون مغز انسان تمرکز میکند و نه روی اتفاقات درون ذهن و روان او، بلکه به بررسی این میپردازد که چه محرکهای قابل مشاهدهای در دنیای بیرون باعث چه رفتارهایی در موجود زنده میشود، و اینکه چهطور با استفاده از انواع تشویق و تنبیه، به شکلدهی رفتار بپردازیم.
دیدگاه شناختی
در این دیدگاه، بر خلاف دیدگاه رفتاری، تأکید بر فرایندهای در حال رخ دادن در ذهن است؛ تلاش بر این است که برای فهم بهتر انسان، بفهمیم که اطلاعات وارده در ذهن او چهگونه پردازش میشوند و این پردازش چهگونه منجر به رفتار و واکنش او میشود. در این رویکرد به مسائلی مانند ادراک، حافظه، استدلال، برنامهریزی، تصمیمگیری، سوگیریها، و حل مسئله پرداخته میشود.
دیدگاه روانکاوانه
همانطور که در بالاتر هم اشاره شد، فروید و روانکاوان پس از او تأکید داشتند که فرایندهای ناخودآگاه بر تجربهی ذهنی فرد از جهان و رفتارهای او در قبال موضوعات مختلف اثر بهسزا و اساسیای دارند. در این دیدگاه تمرکز بر شناخت بهتر نحوهی شکلگیری این فرایندها(ی ناخودآگاه)، نحوهی اثرگذاری آنها بر ذهن و رفتار، و نحوهی تغییر فرد بهسوی بهبود و سلامت نسبی روان بهواسطهی شناخت محتوای ناخودآگاه و کار کردن روی آن است.
یک تفاوت مهم روانکاوی کلاسیک فرویدی با نظریات نوفرویدیها در این است که فروید بر اثر غریزههای جنسی و پرخاشگری بر شکلگیری روان و رفتار تأکید داشت، اما برخی از نوفرویدیها (نظریهپردازان روابط ابژه و دیگران) بیشتر بر اثر عواطف و روابط انسانی بر روان و رفتار تأکید کردند. همچنین فروید کارکرد ساختارِ «ایگو» در شخصیت را صرفاً حفظ تعادل روانی میدانست ولی روانشناسانِ ایگو بر کارکردهای مثبت ایگو تأکید و تحقیق بیشتری داشتند.
دیدگاه ذهنگرایانه
«ذهنگرایانه» ترجمهای است که برای واژهی subjectivist در نظر گرفته شدهاست. این واژه یعنی «مبتنی بر تجربهی اول شخصِ فرد». در این دیدگاه، تأکید بر این است که رفتار آدمی تنها تابع واقعیتهای عینی جهان خارج نیست، بلکه بسیار به تفسیر و ادراک او از این واقعیتها نیز اتکا دارد، و فهم درست و کامل انسان تنها با توسل به فهم رفتارها یا اتفاقات درون مغزش ممکن نیست، بلکه باید دید که او از درون خود جهان را چهطور تجربه و زیست میکند. روانشناسیهای انسانگرا، اگزیستانسیال (مبتنی بر مکتب فلسفیِ اصالت وجود)، پدیدارشناسانه و گشتالت را نیز میتوان تحت همین دیدگاه گنجاند، و میتوان گفت این دیدگاه با دیدگاه شناختی خویشاوندی حدودی دارد، هرچند که با هم متفاوت اند.
شاخههای مهم علم روانشناسی
روانشناسی علمی وسیع است که در آن به انواع موضوعات با انواع روشها و رویکردها پرداخته میشود. در اینجا توضیحی خلاصه از شاخههای مهمتر روانشناسی امروز میپردازیم.
روانشناسی زیستشناسیگرا
روانشناسان زیستشناسیگرا (که به آنها روانشناسان تنکَردشناسیگرا و عصبپژوهان رفتاری نیز میگویند) در پی کشف ارتباط رفتار با فرایندهای زیستی هستند.
روانشناسی شناختی
روانشناسان شناختی با فرایندهای ذهنی درونی افراد نظیر حل مسئله، حافظه، زبان و تفکر سروکار دارند.
روانشناسی نموّ (تحول – رشد)
روانشناسان نموّ به نموّ انسان و عوامل شکلدهندهی رفتار از بدو تولد تا سنین پیری توجه دارند. مطالعهی فرایند تحول در یک توانایی خاص نظیر یادگیری زبان در کودک، یا مطالعهی ویژگیهای یک دورهی خاص از زندگی نظیر طفولیت نیز کار این روانشناسان است.
روانشناسی اجتماعی
روانشناسان اجتماعی میخواهند بدانند که افراد، جهان اجتماعی خود را چگونه ادراک و تفسیر میکنند و عقاید، هیجانها، و رفتارهای آنها چگونه تحت تأثیر حضور واقعی یا تصوری دیگران قرار میگیرد. آنها همچنین به رفتار گروهها و روابط اجتماعی میان دو یا چند نفر نیز توجه دارند.
روانشناسی شخصیت
روانشناسان شخصیت به مطالعهی الگوهای نسبتاً ثابت در فکر، هیجان و رفتار فرد میپردازند که سبک شخصی تعامل او با جهان را تعیین و تعریف میکنند. بدین ترتیب این روانشناسان به بررسی آنچه یک فرد را آن فرد میکند علاقهمندند و همچنین به توصیف و تبیین فرد به عنوان یک کل توجه دارند.
روانشناسی بالینی و مشاورهای
بیشترین تعداد روانشناسان را روانشناسان بالینی تشکیل میدهند. آنها از اصول روانشناسی موجود استفاده کرده، آنها را در تشخیص و درمان مشکلات هیجانی و رفتاری – مانند اختلالات روانی، اعتیاد به مواد، و اختلافهای زناشویی و خانوادگی – به کار میبرند. روانشناسان مشاور نیز بسیاری از وظایف روانشناسان بالینی را بر عهده دارند، منتها سروکارشان اغلب با مشکلاتی است که وخامت کمتری دارد.
روانشناسی تحصیلی و تربیتی
از آنجا که مشکلات هیجانی خیلی از افراد در سالهای نخست دبستان شروع میشود، بسیاری از مدارس ابتدایی روانشناسانی را در استخدام خود دارند که دورههایی را در زمینههای نموّ کودک، آموزش و پرورش، و روانشناسی بالینی گذراندهاند. اینها روانشناسانِ تحصیلی هستند که با کودکان مدرسهای کار میکنند و مشکلات هیجانی و آموزشی آنها را ارزیابی میکنند. در مقابل، روانشناسان تربیتی متخصص مسائل یادگیری و آموزش هستند. اینها هم ممکن است به کار در مدارس بپرداند ولی اغلب در دانشکدههای تربیت معلم هستند و به تحقیق دربارهی شیوههای آموزش و کمک به تربیت معلمان میپردازند.
روانشناسی سازمانی و مهندسی
روانشناسان سازمانی (که گاه آنها را روانشناسان صنعتی هم مینامند) برای شرکتها کار میکنند. مسائل مورد توجه آنها گزینش مناسبترین افراد برای هر شغل یا طراحی ساختارهایی است که همکاری و کار تیمی را تسهیل کند. روانشناسان مهندسی (که آنها را هم گاه مهندسان عوامل انسانی میخوانند) در پی بهبود ارتباط افراد با ماشیناند. مثلاً آنها برای بهبود تعامل انسان و ماشین، میکوشند ماشینهایی طراحی کنند که بخشهای مختلف کار با آنها در بهترین محل قرار گرفته باشد تا به این ترتیب عملکرد، ایمنی و راحتی بهتری از آنها حاصل شود.
عصبپژوهیِ شناختی
این شاخه تلاش میکند که با استفاده از روشها و یافتههای عصبپژوهی، فرایندهای شناختی را تبیین کند و مشخص کند که فعالیتهای ذهنی چهگونه در مغز اجرا میشوند.
روانشناسی تکاملی
همانند روانشناسی زیستشناسیگرا به منشأ زیستیِ سازوکارهای روانی تأکید دارد، ولی بهطور بهخصوص تلاش دارد که فرایندها و ویژگیهای رفتاری و روانی ما را مبتنی بر نظریهی تطوّر/فرگشت/تکامل تبیین کند.
روانشناسی فرهنگی
روانشناسی علمی در غرب در بسیاری از موارد فرض را بر این قرار دادهاست که افراد در تمام فرهنگها فرایندهای روانشناختی کاملاً یکسانی دارند. در روانشناسی فرهنگی این فرض به چالش کشیده میشود و به تفاوتهای فرایندها و ویژگیهای رفتاری و روانی افراد در فرهنگهای مختلف پرداخته میشود و همچنین به این مسئله که چهطور فرهنگی که فرد در آن زندگی میکند روی این فرایند و ویژگیها اثر میگذارد.
فراوراثتشناسی رفتاری
در حالی که در روانشناسی تکاملی باور بر آن است که بسیاری از صفات و رفتارهای انسان بازنمود تطابقهایی است که به تدریج در طی هزاران سال و از طریق فرایند انتخاب طبیعی صورت گرفته و اجداد انسانیِ ما آنها را نسل به نسل آوردهاند و به ما سپردهاند، فراوراثتشناسی رفتاری سازوکارهای زیستیای را روشن میسازد که از طریق آنها رفتارها و صفات هر یک فردی میتواند در طول عمرش بهواسطهی تجارب و تطابقهای فردیاش با وقایع تغییر کند. به عبارت دیگر، ما میتوانیم در طول زندگی خودمان، بهواسطهی رفتارها و تصمیمهایمان تغییراتی را در ساختارهای مغز یا در تظاهر ژنها در سطح سلولی در سراسر بدن ایجاد کنیم.
جمعبندی
این مقاله مقالهای نسبتاً طولانی بود. اگر حوصله کردید و تا اینجا با ما همراه بودید، خسته نباشیدی به شما میگوییم. برای بازسازی تصویری کلی از مطالب گفتهشده، باری دیگر سیری را که طی کردیم، بهطور مختصر مرور کنیم. عبارت روانشناسی در فضای روزمره معانی بسیار زیادی دارد، اما مهم است که ما معنی این عبارت را در ذهنمان کمی محدودتر و دقیقتر کنیم. روانشناسی به عنوان یک شاخهی علم، پدیدهای معاصر است که با استفاده از روشهای علمی به بررسی رفتارها، فرایندهای ذهنی، و فرایندهای زیستی مرتبط به رفتار و ذهن میپردازد. برای ملموس کردن نوع محتواهایی که در این علم وجود دارد، چند نظریه را در چند حیطهی مختلف روانشناسی مثال زدیم، سپس بهطور مختصر از دیدگاههای موجود در روانشناسی معاصر گفتیم و در نهایت هم با شاخههای مهم علم روانشناسی آشنا شدیم.
در این مقالهی نسبتاً طولانی، تلاش بر این بود که در ابتدا معنای لفظ «روانشناسی» در ذهن خواننده آشناییزدایی شود و سپس با چیستی و جغرافیای علم روانشناسی به صورت اجمالی آشنا شود. هر کس که با هر علمی آشنایی عمیق داشته باشد میداند که بدنهی آن علم به دریایی میماند پهناور که به هیچ حالت نمیتوان آن را در هیچ کوزهای در آورد. تلاش ما هم در این مقاله بر این بود که تصوری اولیه به خوانندهی محترم بدهیم و در این هدف بین آشناییسازی سطحی و زیادهگویی بیش از حد تعادلی برقرار کنیم. امیدوارم که خوانندهی عزیز از خواندن این مطلب ملول نشده باشد و خواندنش برای او مفید واقع شده باشد، یعنی بینِ پیش و پس از خواندن آن تفاوتی برای او حاصل شده باشد.